بازگشت

قیام پانزده خرداد

خاطره

عنوان:
قیام پانزده خرداد
چکیده:
به روایت آقای تقی علائی از شاهدان عینی واقعه پیشوای ورامین
مصاحبه شونده:
مصاحبه کننده:
متن:

قیام پانزده خرداد، [از سر] عشق بود و هر کس بگوید من کردم، بیخودی می­گوید [بلکه] یک دست غیبی بود که این مردم را حرکت داد. خوب، این آقایان که بودند و می­دانند دیگر، ما هم بودیم. یعنی ما از سال چهل و یک، جلسه­ ای داشتیم، ده نفر بودیم. حاج ­حسن جعفری بود، حسین محمدی، محمدعلی تاجیک و شریعت­ زاده بود. ده نفر بودیم که شبها جلسه داشتیم. حاج عباس رحیمی که الان در بازار تهران هست، بیشترین حق را راجع به این حرکت دارد چون ایشان یک پایش قم بود و یک پایش بازار تهران و یک پایش هم در پیشوا. خبر را برایم می­ آورد، من هم بعضی جمله­هایش را به شعر درمی ­آوردم و آن زمان، شب در هیات می­خواندم.........وقتی به باقرآباد رسیدیم، جمعیت کم­کم [ناتمام] یعنی از اول جادۀ پوئینک به آن طرف، جمعیت هی شل شد و آرام­آرام می­رفت. از تهران می ­آمدند و می­گفتند نروید، بعضی­ ها هم پیاده می­شدند و به ما ملحق می ­شدند. رسیدیم راست باغ حسین ­آقا نوع­پرور که الان هست. این‌جا که رسیدیم، اینطرف جاده چاه بود و آن طرف هم بیابان و خالی بود، ریگی هم بود و آسفالت هم نبود [؟] ما پشت چاه بود. حالا من یا صف اول بودم یا صف دوم. جمعیت هم زیاد بود، قبول کن که از پنج­ هزار نفر کمتر نبود. ..

- وقتي رسیدیم اینجا، جلوی باقرآباد قهوه­ خانه­ای بود که به آن می­گفتند قهوه­ خانه سید، یک[؟] هم آنجا بود. من توی آن قهوه­ خانه هم چائی خیلی خوردم چون من هم به تهران بار می­بردم و گاهی شبها در آنجا چایی و شام می­خوردیم. خوب، جلوی باقرآباد یعنی جلوی قهوه­ خانه سید، ارتشی­ها به طرف ما خط گرفته­ب ودند. حالا چقدر [با آنها] فاصله داریم؟ شاید پانصدمتر کمتر و بیشتر...- حالا کمتر؛ سیصدمتر بود. دست بالا هم یک عده بودند، سه جا را گرفته ­بودند. از ارتشی ­ها، سرهنگ بهزادی آمد طرف ما، گفت یکی از شما بیاید من با او حرف بزنم. از این جلویی­ ها آسیدمرتضای طباطبائی، نه اینکه معلم بود و آن جمعیت هم صدی نود کشاورز بود [ناتمام]. ببینید این جمعیتی که حرکت کرد به طرف تهران، صدی نود و پنجش کشاورز و کارگر است، تک­تک [شاید] توی ما معلم بود [ولی] استاد دانشگاه یا دانشگاهی یا حزبی و جنبشی توی اینها نبود.   همه­ شان کشاورز معتقد.

... یعنی یک مشت مردم معتقد با اعتقاد عمیق [بودند]. اینها وقتی رسیدند آنجا، چون سیدمرتضی معلم بود اینهایی که صف جلو بودند، [ناتمام]. حالا من صف دوم یا سوم بودم. آیه را خواندم؛ اِقرأ کِتابک کَفی بِنَفسکَ الیوم عَلیکَ حَسیباً، باید فردا اینها را بگویم و کتابم را بخوانم، یَومَ یَفّر المرأ مِن اَخیه و امّه و ابيه. کسانی که حق این آقایی که تیر خورده را ضایع می­کنند، پنجاه سال است که دارد عصا می­زند و راه می­رود، اینها توجه ندارند که دارند خیانت می­کنند! امام فرمود پانزده خردادی­ها را بشناسید. امام فرمود اینها حق ریشه گردن ما دارند، بچه ­هایشان را توی خیابان­ها فرستادند، باز فرمود که انقلاب را پانزده خردادی­ها کردند. من حرف امام را دارم می­گویم.

خوب، چون آسیدمرتضی طباطبائی معلم بود، این جلوئی­ها گفتند آقا شما برو ببین چی دارد می­گوید. آسید مرتضی، یک بیست قدمی رفت. ارتشی هم سرهنگ بهزادی بود که لباس و کت و شلوار مشکی تنش بود، سرش هم اینجایش مو نداشت و کلاه هم سرش نبود. درست است؟

- از حاضران: بله.

- خدمت شما عرض کنم که آمد طرف جمعیت. سرهنگ برگشت به آسیدمرتضی گفت رهبر اینها شما هستی؟ گفت من هم یکی از اینها هستم. گفت اینها برای چی حرکت کردند؟ گفت اینها مقلد حضرت آیت­ا... خمینی هستند، شنیدند که شبانه به خانه ایشان ریختند و به تهران برده‌اند. به عنوان اعتراض حرکت کردند، الان هم [اگر] خبر بیاورند که آقا را آزاد کردند مردم برمی­گردند. آسیدمرتضی بیش از این نگفت؛ هر کسی هر چی بگوید، حق نگفته. بغل عزت­ا... رجبی(پیشوایی) ایستاده­بود که یک پیراهن سفید تنش بود تا روی پایش و یک قمه هم دستش بود. وقتی که آقا صحبتش تمام شد، سرهنگ بهزادی گفت من دستور آتش دارم نمی­گذارم شما از این پل بروید آن طرف و همه را می­زنم، برگردید. عزت­ا... رجبی گفت اگر ما می­خواستیم که برگردیم، تا اینجا    نمی ­آمدیم! یکی دیگر هم کنارش که یادم نیست کی بود.

دستور آتش دادند. حالا چه موقع است؟ اذان مغرب یا دو دقیقه گذشته؛ هوا داشت تاریک می­شد. من توی سینه­ای ایستاده ­بودم که چاه­های بلند خاکی بود. آسیدمرتضی و تعدادی این طرف بودند. من همین بغل چاه خودم را انداختم توی یک چاله­ای بود بغل­ جاده که غوزه­های پنبه بود و گود بود، خودم را انداختم آنجا محمدحسن خراسانی الان هست. حاج رمضانعلی عبدی الان هست. حاج­اکبر نعیم خرد الان هست و خیلی­ هایشان هم الان فوت کردند. ما همینطور توی این کوزه افتاده­بودیم که خدا می­داند تیر می­خورد به سینه این مرزها و روی ما خاک می­ریخت ولی به من نخورد. یک لحظه تیراندازی شد و اگر یادتان باشد شاید پنج، شش یا هفت، هشت دقیقه خاموش شد، تیراندازی خاموش شد. ما آمدیم و من اولین کسی بودم که رفتم بالای سرش آسیدمرتضی. تیرخورده بود اینجایش و اینطوری افتاده­بود سر مرز و خون هم مثل اینکه تا یک نیم­ متری،  رفته­ بود. دست کردم توی بغلش و دفترها را آوردم بیرون. ریخته بودند بغلش، حالا چیزی هم    برده­بودند یا نبرده­بودند نمی­دانم ولی یک تعداد دفتر کنارش ریخته شده­بود. این است که دست کردم توی بغلش (حالا ساعت هم داشته­ یا نداشته و چی بردند یا نه را نمی­دانم). از او که رد شدم رضا مهابادی بود. برادرش مصیب شهید شده­ بود، رمضان مهابادی خودش را انداخته بود روی جنازۀ برادرش، با سرنیزه زدند توی سرش [طوری] که تا دو سال پیش که فوت کرد، آثار سرنیزه روی سرش بود، رمضان مهابادی . از این رد شدیم توی یک چال گوشه آسیدحسن طباطبائی خدا بیامرزد افتاده بود و این پایش را محکم چسبیده ­بود گفتیم چطوری؟ گفت من به پایم تیرخورده اما حالم خوبست. خدا بیامرزدش، سید، اولاد پیامبر، به امام هم می­گفت در عموجانم! سید رشیدی بود و هر وقت صحبت می­شد به امام می­گفت عموجانم. گفت من به پایم تیرخورده اما حالم خوبست، اگر چیزی دارید بدهید که من [پایم را ببندم]. حاج رمضان عبدی هم یک سفره به پشتش بسته­بود. ما سفره را بازکردیم، نان­ها را ریختیم آنجا و با این سفره محکم پای این سید را بستیم. چهارتایی او را از توی چال گوشه بیرون آوردیم و آوردیمش کنار جاده. حالا مثلاً در این فکر هستیم که این را [با خودمان] بیاوریم. نگو که از جلوی باقرآباد نورافکن­ها را انداخته­اند و دارند ما را می­بینند! دو مرتبه بستند به رگبار. اگر یادتان باشد، رگبار دومی اینجا بود. ما را که به رگبار بستند، ما این سید را بغل این چاه خواباندیم و فرار کردیم [به سمت] گندم­ها. حالا ما توی گندم­ها هستیم. اینها آمدند، نورافکن­ انداختند و کل این منطقه را گشتند. شهید و مجروح و همه را ریختند توی کامیون­ها....

منبع: گروه تحقیقات تاریخ معاصر و تاریخ شفاهی، سازمان اسناد و کتابخانه ملی