بازگشت

مصاحبه تاریخ شفاهی با آقای عزت‌الله انتظامی

خاطره

عنوان:
مصاحبه تاریخ شفاهی با آقای عزت‌الله انتظامی
چکیده:
به مناسبت 30 خرداد ماه 1303 زادروز ایشان
مصاحبه شونده:
آقای عزت‌الله انتظامی
مصاحبه کننده:
گروه دیداری- شنیداری
متن:

مصاحبه تاریخ شفاهی با آقای عزت‌الله انتظامی

بازیگر و کارگردان تئاتر، سینما و تلویزیون، 
به مناسبت 30 خرداد ماه 1303 زادروز ایشان

ما در محلة سنگلج زندگی می‌کردیم. سنگلج اکنون پارک شهر است، محله‌ا‌ی قدیمی در تهران بوده. آنجا میدانی داشت که در آن [مراسم] مذهبی انجام می‌شد و بازارچه‌ای هم داشت. ما در «کوچة شفقی» در خانه‌ای که به مادربزرگم مربوط می‌شد، زندگی می‌کردیم. پدرم از اشتهارد می‌آمد. پدرم به تهران آمد که دوران خدمت را بگذراند و جزء گارد رضاشاه شود. مادرم، قوم و خویش «انتظام الدربار» بود. یک شخصیت سیاسی در کشور ما به نام «انتظام الدربار» بوده که فرد [معتبری] بود. فامیلی مادر من «انتظامی» بود، به علت همان «انتظام الدربار». حالا چطور می‌شود که [پدرم] از ده می‌آید و این ازدواج صورت می‌گیرد، این کارهای خداوند متعال است! ....مادر من در محلة سنگلج -تا جایی که من به یاد می‌آورم- مکتبخانه داشت و درس می‌داد. زن باسوادی بود. در آن محل حتی کاغذ می‌آوردند، او می‌نوشت. مطالعاتی داشت، دوره قرآن داشتند و مي‌خواند، ایام سوگواری خیلی عزادار بودند. در محل هم به عنوان خانمی که سواد دارد معروف بود. مادر من درس می‌داد. به هر حال ما در یک خانواده‌ی مذهبی پرورش پیدا کردیم. مادرم در سال 1357 و پدرم در سال 62 فوت کردند. مادرم علاوه بر این که مکتبخانه داشت و درس می‌داد، برای زنان روضه می‌خواند. او صدای خیلی خوبی داشت که الان خواهرم هم این کار را می‌کند. در این خانواده در سطح پایین همه با هم زندگی می‌کردیم. حتی من در دورة ابتدایی برای اینکه خود را تأمین کنم، تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که پاکنویس همشاگردی‌ها را می‌نوشتم و پولی می‌گرفتم. تحصیلات من در همین مدارس بود. در بین تصدیق گرفتنم، سر و صدایی می‌شنیدم، که در عروسی‌ها عده‌ای می‌آیند که مردم [را می‌خندانند]، این‌ها بازیگرهای روی حوضي هستند، که البته آن زمان می‌گفتند «مطرب‌های روحوض» یعنی کسانی که طرب به وجود می‌آورند. من این‌ها را نمی‌فهمیدم فقط شنیده بودم که [مردم خیلی می‌خندند]. آن موقع ساختمان‌ها مثل حالا نبود، از خانه‌ی ما تا خیابان شاهپور از پشت بام‌ها [راه] داشتیم. من بالاخره شنیدم که در فلان کوچه، یک شب عروسی است، [از پشت بام] معلوم می‌شد. تابستان بود که ما در حیاط می‌خوابیدیم، زیرا آن‌ها معتقد مذهبی بودند و می‌‌‌‌گفتند پشت بام حصار ندارد. به هر حال من یک شب از راه پشت بام، به جایی که عروسی بود، رفتم. پدر و مادرم خواب بودند که رفتم، [در آنجا] دیدم که در حیاط فرش انداختند و دو، سه نوازنده آنجا هست. زن و مرد همه با هم جمع بودند. در یک زیرزمین جایی مثل انباری، آقایان بازیگرها آنجا بودند و از آنجا گریم کرده به بیرون می‌آمدند. سیاه بازی بود. آن شب از روی پشت بام که نگاه می‌کردم، تعجب کردم که این چه حرفه‌ای است که مردم از سر شب تا صبح می‌خندند. خیلی علاقه پیدا کردم که چه کار قشنگی است که بتوان مردم را خنداند و شاد نگه داشت. این را خیلی پسندیدم، کار قشنگی است دوستش دارم. [از آن به] بعد هرجا عروسی می‌شد، من خود را می‌رساندم . . . 
هنوز تئاتر دائم تشکیل نشده بود، همین‌ها [جایی را] اجاره می‌کردند، تازه فکرهای هنری به وجود آمده بود. [بازیگران در] تماشاخانه‌ی سپه [نمایش می‌دادند.] خیابان سپه، کنار مسجد مجدالدوله، نرسیده به چهارراه حسن‌آباد، دست راست که می‌رویم یک سینما بود، که من می‌شنیدم نام آن «سینما سپه» است، در آن تئاتر می‌دادند، یعنی بلیط می‌فروختند. من بلیط می‌خریدم و می‌رفتم می‌دیدم، منتها نصفه [رها می‌کردم و] می‌رفتم که زود به خانه برسم، که نگویند چرا دیر آمدی و کجا بودی؟ 
مدرسة متوسطة  من مدرسة صنعتی بود. در آنجا با گروهی آشنا شدم، که آن موقع داشتند هنرستان هنرپیشگی را مي‌گذراندن. [یکی از آن‌ها] مرحوم «هوشنگ بهشتی» بود که فرد بسیار خوب و باشعوری بود، [دیگری] «آقای حمید قنبری» بودند، که [هر دو] کلاس بالاتر از من بودند. «آقای نصرت کریمی»، «کهنمونی» و سه، چهار نفر دیگر بودند. دیپلمه‌های مدرسه‌ی صنعتی چند شاخه شدند، عده‌ای به شرکت نفت رفتند، عده‌ای پلیس شدند و عده‌ای هم هنرپیشه شدند، این‌ها هنرپیشه‌ها بودند که داشتند هنرستان می‌رفتند و من نمی‌دانستم. 
بالاخره خود را یک طوری در تئاتر کشور انداختم. در اول لاله زار، کوچه‌ی برلن، تئاتری بود به نام «تئاتر کشور» من آنجا رفتم. یک سالن تابستانی داشت و سه، چهار ماه هم بیشتر کار نمی‌کرد. رفتم گفتم یک کاری به من بدهید، پول هم نمی‌خواهم. گفتند بایست اینجا و بلیط پاره کن. مدرسه‌ام که تمام می‌شد، به آنجا می‌رفتم. آنجا پایه‌ای بود، که [کار را] شروع کردم. آن موقع «پرویز خطیبی» نویسندة  روزنامه، نمایشنامه، سناریو، بازیگر، کارگردان یک [انسان] فوق العاده عظیم بود. تمام برنامه‌های رادیو را در خیابان شریعتی کنونی، زنده اجرا می‌کردند، در آنجا می‌نشست، شعرهای تند می‌ساخت. آن موقع پیش پرده می‌خواندند، که خیلی اهمیت داشت. اصل مطلب این بود که پیش پرده خوانی، دوره‌ی خاصی داشت، که بسیار مورد توجه واقع شد، حتی به دربار رسید. الان هم گاهی اوقات در تلویزیون همان کارها را می‌کنند منتها آن‌ها سیاسی و انتقادی به دولت بود. [به همین علت] مرا چند بار گرفتند و به زندان بردند، حتی دو سه بار مرا زدند. من هم خیلی شیطنت می‌کردم، نمی‌فهمیدم که چیست ولی مردم که خوششان می‌آمد، من شاد می‌شدم، برای استقبال مردم می‌خواندم.
جلسه‌ای شد. گفتند «آقای پرویز خطیبی» می‌خواهد بیاید. همین نویسندة  بزرگ و عالی که باید یک تاریخ برای این مرد نوشت. او در دورة  شاه تا پای اعدام رفت. فوق‌العاده بود، کارگردانی می‌کرد، خودش بازی می‌کرد، پیس می‌نوشت، سناریو می‌نوشت، همه هم جالب، اگر اشعار او را [پیدا کنید] فوق العاده است. گفتند می‌خواهد امتحان کند که برای تئاتر کشور کسی بخواند. «آقای قنبری»، همکلاس من بود. شعری از او گرفتم و خواندم. بالاخره با کمک آقای قنبری راه افتادم. ناگهان گفتند او فردا می‌خواهد بیاید امتحان کند. ده، دوازده نفر آمدند که امتحان بدهند. ما هم ایستادیم. امتحانگر هم از هیچ کس خوشش نمی‌آمد. یکی از بچه‌های تئاتر که از سیاهی لشگرها بود، می‌دانست که من علاقه دارم، گفت: «آقای خطیبی، این هم هست.» من هم یک پسر لاغر، از طبقه‌‌ی سوم با یک لباس معمولی [بودم]. گفت: «برو بالا» من به بالای صحنه رفتم. گفت: «بخوان.» من همانی را که یاد گرفته بودم، خواندم. گفت: «همین خوب است» و همان شب ما را روی سن فرستاد. من موقع تئاتر اجرا کردن، با سالن پر روز جمعه، وقتی استقبال مردم را دیدم، خانه نمی‌رفتم، در پیاده‌رو راه مي رفتم.  من این مسائل را در یونسکو مطرح کردم که گریه می‌کردم و می‌گفتم من بودم، آرزوی من بود. این پایه‌ای شد که من دنبال این کار را بگیرم... .

منبع- گروه دیداری- شنیداری 
تاریخ انجام مصاحبه: 1خرداد 1386