مصاحبه با نصرت الله خازنی


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۲۶ - ۱۳:۴۰:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۲۶ - ۱۳:۴۳:۴۸
مصاحبه با نصرت الله خازنی

بخشی از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران با جناب آقای نصرت الله خازنی

در تاریخ: 82/5/19، شماره ردیف مصاحبه :684، مصاحبه كننده: شفیقه نیك نفس


صدای نصرت الله خازنی

از كارهای قابل ذكر [آقای دكتر مصدق]، یكی به دست گرفتن اختیارات وزارت جنگ بود، برای اینكه وزارت جنگ، بخصوص ستاد ارتش در انتخابات دخالت بسیار آشكاری داشت. می توانم ادعا كنم كه لااقل دو سوم از نمایندگان مجلس منتخب دربار بودند به وسیله وزارت جنگ و ستاد ارتش. خوب، یكی از هدف های آقای دكتر مصدق تأمین آزادی انتخابات بود كه مردم سالاری یعنی همین كه [فرد]  بتواند نماینده خودش را آزادنه انتخاب كند. این بود كه اصرار كرد باید وزارت جنگ تحت اختیار آقای دكتر مصدق باشد. [این امر] مورد مخالفت خیلی شدید شاه قرار گرفت و نتیجه این شد كه آقای دكتر مصدق استعفا كرد. وقتی استعفا كرد، آن قیام ملی و سی تیر شروع شد و متأسفانه نزدیك به بیست و هشت یا سی نفر از جوان های مملكت شهید شدند. الان مزار شهدای سی تیر در ابن  بابویه است. آقای دكتر مصدق هم هر سال به زیارت قبور شهدای سی تیر می­رفت كه یكدفعه من همراهش بودم و بعد عرض می كنم كه چطور شد و چطور رفتیم.

بالاخره بعد از سی تیر، شاه ناچار شد كه وزارت جنگ را در اختیار دولت آقای دكتر مصدق بگذارد. همیشه شاه علیه دكتر مصدق به وسیله ارتش مخالفت می­كرد. مثلاً وقتی آقای دكتر مصدق ارتش را از افسران ناپاك، نادرست و بدنام تصفیه كرد، همین عده بودند كه تشكیلاتی داشتند مرتب، تحت نظر خود شاه و بخصوص شاهپور علیرضا كه تا آن آن موقع زنده بود و اینها بودند كه علیه آقای دكتر مصدق تظاهر و قیام كرده و به خانه او حمله می كردند حتی یك دفعه در آهنی را هم شكستند و اینها افسران تصفیه شده بودند.

ـ بیشتر بازنشسته شدند دیگر؟

ـ بله، بله. باور كنید این افسرها به من مراجعه می كردند كه من [آنها را] خدمت آقای دكتر مصدق ببرم تا ثابت كنند كه بی جهت تصفیه شده اند. ملاحظه كنید، من می­گفتم خیلی خوب، من پرونده­تان را می گیرم، مطالعه می كنیم، با حضور خودتان هم مطالعه می كنیم ؛ هم پرونده های محرمانه و هم غیر محرمانه تان را مطالعه می كنم و وقتی كاملاً به سوابق خدمت شما احاطه پیدا كردم، با هم می رویم خدمت آقای دكتر مصدق. تا این حرف را می زدم، دیگر به ملاقات آقای دكتر مصدق نمی آمدند، برای اینكه می دیدند واقعاً مرتكب چه كثافت كاری شده­اند. یك نفر از اینها نشد كه حاضر باشد من او را ببرم خدمت آقای دكتر مصدق و آنجا بنشینیم شكایتش را بكند و رسیدگی شود و بعد ببینیم اشتباه شده. حتی بك فقره و یك نفر حاضر نشد.

 حرفم به اینجا رسید كه آقای دكتر مصدق بعد از سی تیر استعفا كردند و ناچار شدند كه او را [دوباره] به نخست وزیری انتخاب كنند، باید عرض كنم كه سال 1332 كه من در خدمت خودشان انجام وظیفه می كردم؛ در حدود ساعت 10 شب سی تیر 1332 بود كه به من فرمودند: آقای خازنی، می شود سی، چهل دسته گل تهیه بشود؟ من گفتم: آقا چرا زودتر نفرمودید؟ گفت: یادم رفت. [خنده] فهمیدم كه این گلها را برای چی می خواهد. گفتم: بله من می توانم اینها را  فراهم كنم. خوشبختانه ما یك مستخدمی در خانه داشتیم كه از پیش ما رفته بود در باغ زعیم.  در آن آ  موقع یكی از باغات گل بسیار زیبا در تهران، باغ زعیم در اكبرآباد بود و فروشگاهش هم در میدان پاستور بود. اسم آن مستخدم ما علی بود كه یك جوان خیلی خوبی بود. به خانمم گفتم كه به او تلفن كن و این شماره تلفن را بده تا با من صحبت كند. خانم تماس گرفت. به علی گفتم كه ما چهل دسته گل گلایل سفید و ... می­خواهیم، می توانی تهیه كنی؟ گفت كه چشم آقا. گفتم كه پس اینها را تهیه و دسته­بندی كن و بیاور خانه ما، پول گلها را هم از خانم بگیر و انعامت را هم بعد می دهم. علی برای ما دسته گلها را فراهم كرد و به خانه ما (آن آن موقع در چهار راه فروردین نزدیك دانشگاه بود) آورد. بعد خانم به من تلفن كرد كه علی گلها را آورد. گفتم كه پس من الان می آیم و خودم گلها را می­ برم. خودم رفتم گلها را از خانه آوردم و به ایشان اطلاع دادم كه آقا گل ها آماده شده.

آقای دكتر مصدق یك ماشین پلیموت سبز رنگ داشت. این گلها را در صندوق ماشین شان جا دادیم و چون می خواستیم این [كارمان] كاملاً محرمانه باشد و هر نوع احتیاط را رعایت كنیم كه خوب می بایست بكنیم؛ وقتی [او] به من می گوید كه حفظ جان من تا موقعی كه هستید، به عهده شماست، خوب من هم آنچه كه برای حفظ امنیت این مرد به عقلم می رسید، بایست فكر كنم و اندیشه كنم. این بود كه به آقای سروان داورپناه (متأسفانه فوت كرده و خدا رحمتش كند كه بسیار افسر شریفی بود) و آقای سروان فشاركی (بعداً نام فامیلش مهران شده و خوشبختانه در قید حیات است) گفتم كه لباس شخصی به تن كنند، ولی مسلح باشند. وقتی آماده شدیم برای حركت، آقای فشاركی و داورپناه و راننده جلو بودند و من طرف راست عقب نشسته بودم؛ آقای دكتر مصدق را وسط گذاشته بودیم و آن طرف هم آقای شاهدی بود كه یكی از خدمتگزاران قدیمی او بود و برای اینكه از پشت شیشه هم چیزی پیدا نشود، روزنامه و ... گذاشته بودند كه توی ماشین دیده نشود. تقریباً ساعت از 10 هم گذشته بود كه راه افتادیم رفتیم به ابن بابویه. خانم ضیاءالسلطنه هم منزل نبود و رفته بود شمیران پیش آقای احمد مصدق. راه افتادیم و بطور خصوصی و محرمانه رفتیم ابن بابویه. مقبره پدر خانم من آنجا بود؛ یك چراغ زنبوری از سرایدارش گرفتم، روشن كردیم. شاهدی با چراغ جلو، آقای داورپناه و بنده یا فشاركی هم بغل آقای دكتر مصدق را گرفتیم كه در این تاریكی مبادا اتفاقی بیافتد. خلاصه، با یك زحمت زیادی رفتیم سر قبر شهدای سی تیر. رفتیم آنجا و روی هر یك از قبرها یك دسته گلی [گذاشتیم].

آقای دكتر دسته گلها را نثار كرد و چند قطره اشكی روی هر قبری ریخت، بطوری كه همه ما از آن وضع به گریه افتادیم. آن حال و هوای شب گورستان، آن سكوت، این شهدایی كه آنجا آرام خوابیده ­اند، همه ما را به گریه انداخت و واقعاً نتوانستیم خودمان را كنترل كنیم. به هر حال، بعد از آنكه روی مزار تمام شهدا دسته گل نثار شد، آمدیم سوار ماشین شدیم و برگشتیم.