مصاحبه با حجت الاسلام شیخ جعفر شجونی


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۵۵:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۲:۸:۳۲
مصاحبه با حجت الاسلام شیخ جعفر شجونی

بخشی از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران با حجت الاسلام شیخ جعفر شجونی 

جلسه ششم، در تاریخ: 79/5/18 ، شماره ردیف مصاحبه:509 مصاحبه كننده: فاطمه نورائی نژاد

صدای حجت الاسلام شیخ جعفر شجونی

 

ـ ضمن سپاس به خاطر اینكه آقای شجونی باز ما را پذیرفتند، از ایشان خواهش می كنم كه لطفاً در مورد این توضیح بفرمایند كه پانزده خرداد سال 42 كجا بودند و چه خاطراتی از آن ایام دارند؟

ـ عرض خدمتتان كه ما در ایام خردادماه 42 بنا به دستوری كه از اعلامیه امام می گرفتیم، با وعاظ تهران هماهنگ می كردیم و در مساجد سخنرانی می كردیم. در شب پانزده خرداد، بنده طبق معمول ساعت دوازده شب رفتم منزل. خانه ما هم در پامنار، كوچه امیر صدیقی، پلاك 20 بود. آنجا همیشه مورد نظر كلانتری سیزده (كلانتری پامنار) بود [و از] آنجا مكرراً ما را دستگیر می كردند. من به محض اینكه وارد منزل شدم، تلفنم زنگ زد. دیدم خانم سید غلامحسین شیرازی واعظ به من زنگ زد، گفت كه آقای شجونی الان شوهرم را گرفتند، شما حواستان جمع باشد. تو خانه نباش كه می آیند تو را هم می گیرند! من به فكر افتادم كه آنها بیایند یا نیایند، اول برداشتم تمام لباس روحانیم را در یك سفره نان پیچیدم و بردم انداختم گوشه حیاط. بعد آمدم استراحت كنم كه با یك سرعتی در خانه را زدند. محكم، چنان محكم می زدند! من به زنم گفتم كه اینجا نه كفش من هست و نه لباس من و من هم دارم از این دیوار همسایه می روم بالا كه بپرم پایین و ... گفت مواظب خودت باش. گفتم وقتی من رفتم، تو در را باز كن. آنها هم تند و تند می زدند، تند و تند. من به هر حال پریدم. جرأت كردم رفتم بالای دیوار و از آنجا پریدم پایین. همسایه هم صدای پای ما را شنید و ناراحت شد، آمد و گفت: كیه، كیه؟ گفتم: منم. گفت: چه خبر اینجا ؟ گفتم: آمدند مرا بگیرند، من پریدم اینجا. همسایه ای داشتیم مرحوم معاونی، شیرازی بود. ایشان و همسرشان آمدند و ما را بردند لای رختخواب بچه هایشان خواباندند و یك پتو هم سر ما گذاشتند. دست و بال من هم همه شكسته بود و خونین بود، یعنی زخمی بود. ما نمی توانستیم استراحت كنیم یا پنهان بشویم، دلواپس بودیم. از آن طرف هم احساس كردم در خانه ما را باز كردند. بنده از راه پله پشت بام همسایه گرفتم و رفتم بالا، حالا سر كوچه چراغ ما روشن شده، من تو تاریكی بودم و روشنی را می پاییدم. دیدم سرهنگ صدرات ـ رئیس ساواك بازار ـ [است] خوب مكرراً این را دیده بودم، منزل ما هم آمده بود، اما با لباس نظامی نبود. آن شب، شب پانزده خرداد بود كه معلوم بود اینها یك ماموریت شدید و غلیظی دارند؛ هفت نفر نظامی بودند [كه] نفری یك دانه هفت تیر هم به دستشان بود به طرف خانه ما. بعد فریاد می زد كه این كجاست؟ كجاست؟ پسربچه ما (محمد) زبانش هم می گرفت، گفت: بابا نیست. او را آورده بودند دم در، زنمان هم آمد گفت:" نیست! كجاست؟ نمی دانم". طبقه بالای ما [در] یك اتاقی یكی مستاجر بود. عرض كنم كه آن مستاجر را آورده بودند پایین و به سینه او فشار می دادند به طرف دیوار كه بگو ببینم شجونی كجاست؟. . . .

ـ كجا سخنرانی كردید؟

ـ در بازار سخنرانی كردم، البته سرای حسینی. ما صبح تا غروب هشت تا، ده تا سخنرانی داشتیم [در] مساجد مختلف.

ـ عمدتاً چی می گفتید در آن روز خاص؟

ـ آن روز خاص ما راجع به مسائل انقلاب صحبت می كردیم، اعلامی ه امام را می گفتیم، اسرائیل را می گفتیم، شاه را می گفتیم. به هر حال اینها حساس شده بودند دیگر. لذا او عبارتش این بود كه میگفت شجونی امروز در بازار تهران یك تنه این تهران را آتش زده و تو می گویی رفته قزوین و فلان!

ـ یعنی منجر به تظاهرات شده بود؟

ـ منجر به تظاهرات آن روز نشده بود.

ـ بله.

ـ ولی مردم پای منبر یك حال و هوای دیگری داشتند و اینها هم برنامه داشتند برای روز بعد. آقای فلسفی هم تو مسجد آذربایجانی ها معركه كرده بود دیگر، دولت را استیضاح كرده بود! خوب، حالا باید بگیرند خلقا... را.

حالا آمدند یكی یكی همه را جمع كردند، آمدند ما را هم بگیرند. من دیدم یك روحانی هم همراه اینهاست بی عبا و با عمامه ژولیده و می لنگید. خوب از آنجا دقت كرد، دیدم كه این شیخ باقر نهاوندی است. این را آوردند كه زن ما را دلجویی بدهد و به زن ما می گفت: خانم بگو به آقای شجونی بیاید، به ما خوش می گذرد. الان آقای فلسفی [و آقای] هاشمی نژاد را گرفتند و توی ماشین هستند. ایشان هم بیاید با هم برویم، به ما خوش می گذرد. زنم می گفت: آقا اصلاً خانه نیست. بعد اینها ریختند تو خانه ما، همه جا را زیر و رو كردند، حتی یك دیگ بزرگ [خنده] مسی ما تو حیاط داشتیم كه وارونه افتاده بود (خنده ام می گیرد) آن دیگ را هم برگرداندند كه من شاید زیر آن دیگ پنهان باشم. (یاد تاریخ كردم، می گویند خلی را طرفدارهای مختار زیر دیگ پیدا كردند.) [خنده] یاد خودم افتام. علی كل حال.

بعد این سرهنگ صدارت لگد زد به همان گچ دیوار خانه ما، گفت كه این آدم از ما پول نمی گیرد، سه تومان می دهد از این گاوكشی گوشت گاو می خرد، بعد این هم خانه نكبتش و لگد به گچهای دیوار. بعد هم گفت: هیچكس حق ندارد تا ساعت هشت از این خانه بیاید بیرون. [قطع]

به هر حال گفت تا ساعت هشت صبح كسی حق ندارد از این خانه بیاید بیرون. ما هم دوباره همان دیوار را گرفتیم، از آن بالا پریدیم اینور و یك ذره دست و بالمان را شستیم و سر و سامان دادیم و با لباس مبدّل آمدم بیرون. آمدم بیرون و رفتم به طرف ناصر خسرو و خلاصه آمدم توی این خیابان جمهوری (منزل مادرم بود) اینجا پنهان شدم. بعد از اینجا آن مرحوم سید علی اكبر حاج سید جوادی كه پیشنماز بود و اهل قزوین بود، گفت كه چیه؟ گفتم: همه را گرفتند. آمدند مرا [هم] بگیرند. گفت: بیا برویم قزوین. با همان لباس مبدّل رفتیم با ایشان قزوین