مصاحبه با مرحوم حجت الاسلام علی موحدی ساوجی


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۵۰:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۵۳:۶
مصاحبه با مرحوم حجت الاسلام علی موحدی ساوجی

 
بخشی از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران با مرحوم حجت الاسلام علی موحدی ساوجی
جلسه اول ، در تاریخ:20/10/78، شماره ردیف مصاحبه :478، مصاحبه كننده: فاطمه نورائی نژاد

.... در روستای رباط كریم من منبر می رفتم، شب و روز دو تا، سه تا جلسه داشتم و آنجا منبر می رفتم. قضیه پانزده خرداد را من در رباط كریم بودم و بعد كشتار مردم و بعدش دستگیری امام [ناتمام] خوب منبرهای من تقریباً [حاوی] مطالبی بود كه كنایه داشت و حمله داشت به رژیم. ولی در رباط كریم مشكلی برای من پیش نیامد. بعد رفتم ساوه. من برای دیدار خانواده و والدین به ساوه رفته بودم. در ساوه منبر می رفتیم و ما را دعوت كردند چند تا جلسه. روز و شب منبر می رفتیم. خلاصه مطالب سیاسی روز را مطرح كردم و محكوم كردم كسانی را كه [ناتمام]، یك عده ای از ساوه ایها را برده بودند به قم، برای اینكه همكاری كنند با گاردیها و اینها به نفع شاه شعار بدهند.   ـ بعد از پانزده خرداد؟  ـ بعد از قضیه پانزده خرداد. خوب این مسئله را من مطرح كردم و محكوم كردم این حركت و عمل را. یعنی صحبتی كه داشتم، بحث شناخت و معرفت دینی بود و بحث ایمان و اعتقاد راسخ بود، بحث مقاومت در راه دین بود و این كه در برابر ظالم و ستمگران باید ایستاد و طرفدار مظلوم بود و بعد به مناسبت این مسئله را مطرح كردم و این حركت را محكوم كردم كه در واقع منتهی شد به دستگیری من. مرا بازداشت كردند و از ساوه به قم [بردند]. چند روز در ساواك قم زندانی بودم. بعد ما چهار نفر روحانی بودیم كه ما را از قم به زندانهای تهران منتقل كردند؛ من بودم كه كوچك تر از بقیه آن بزرگان و سروران بودم و سه نفر دیگر جناب آقای شرعی (از جامعه مدرسین قم هستند)، جناب آشیخ صادق خلخالی و همینطور جناب آقای الیاسی خرم آبادی (از سادات است و واعظ معروفی است). آن سه نفر و من كه نفر چهارم بودم، ما را ساواكیها با دو تا ماشین از قم به تهران منتقل [كردند]. ما نمی دانستیم كه ما را كجا دارند می برند. ما را آوردند در یك زندان انفرادی در تهران. خوب ما هیچ نمی دانستیم، چشمهای ما را بسته بودند و اصلاً محل را نمی شناختیم كجاست. بعد كه ما را توی سلولهای انفرادی انداختند، دیگر من از آنها جدا بودم و آنها هم از من جدا بودند. من كه به دیوارهای سلول نگاه كردم، دیدم كه یك یادداشتهایی نوشته شده، مثلاً سربازی زندان افتاده بود یادداشت نوشته بود، یادگاری كه من در فلان تاریخ اینجا بودم یا درچه  تاریخی كه احیاناً [خنده] به بازداشتگاه و زندان افتاده بود توی همان سلول. من از روی این یادداشتها و بعد هم صبحگاهی كه می گذاشتند، فهمیدم كه اینجا پادگان است. البته بعدها فهمیدیم كه این پادگان، پادگان عشرت آباد است. یعنی آن موقع نمی دانستم كه كدام پادگان است، ولی بعد كه یك چند روزی توی سلول انفرادی بودیم، همه ما را آوردند یكجا. همه را كه یكجا جمع كردند، معلوم شد كه ما پانزده نفر روحانی هستیم. یعنی ما چهار تا كه از قم آورده بودند و بعضیها را از همدان و بعضیها را از شیراز. آیت ا... آشیخ بهاء الدین محلاتی شیرازی كه از مراجع تقلید بود، ایشان در فارس بود، آیت ا... دستغیب كه شهید شد ـ رحمت ا... علیه ـ ایشان بود و چند نفر دیگر از بستگان این دو تا بزرگوار كه در شیراز بودند و یكی هم یك منبری (شیرازی) بود. از همدان آقای حسینی همدانی بود كه واعظ معروفی است و در تهران هم هست. خلاصه ما پانزده نفر را یكجا جمع كردند، یعنی جایی كه در واقع یك اتاقی بود كه این اتاق هم مثل بعضی قهوه خانه ها كه تختی درست می كنند با همان مصالح بنایی، یعنی دور تا دور مثل تخت بود، مثل گود زورخانه، این وسط چال بود، دور تا دور هم تخت بود و ما روی آن تختها استراحت می كردیم. یك مدتی ما پانزده نفر آنجا با هم بودیم كه خوب گفت و گو و بحث داشتیم و نماز جماعت هم به امامت آبت ا... آشیخ بهاء الدین محلاتی خوانده می شد.  بعد از چند روزی ما را از هم جدا كردند، یعنی نه نفرمان را از شش نفری كه شیرازی بودند جدا كردند. یعنی آیت ا... محلاتی، آیت ا... دستغیب و چند نفر دیگر كه مال شیراز بودند، اینها را از ما نه نفر جدا كردند. آن شش نفر را نمی دانم كجا بردند، یا آزاد كردند یا بردند زندان دیگر.