مصاحبه با حجت الاسلام سيد مرتضی صالحی خوانساری


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۲۸:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۴۳:۲۴
مصاحبه با حجت الاسلام سيد مرتضی صالحی خوانساری

بخشی از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران با حجت الاسلام سید مرتضی صالحی خوانساری
در تاریخ: 79/7/9، شماره ردیف مصاحبه :527، مصاحبه كننده: فاطمه نورائی نژاد

صدای حجت الاسام سید مرتضی صالحی خوانساری: 

سال 42 شد، قبل از محرم. شما مطلع هستید كه قبل از فصول و مقاطع زمانی تبلیغ مثل محرم و صفر یا رمضان، بزرگان حوزه در آخرین درسشان به طلّاب خط و ربط می دهند كه بروید به تبلیغ و مثلاً تیترهای تبلیغتان چه باشد و چه باشد. اهمیت تبلیغ را برای طلاب مبرهن می كنند و طلاب دیگر پخش می شوند در كشور. آن روز امام فرمودند كه آقایان طلبه ها بروید در زوایای كشور، در شهرها و روستاها و زوایا، در هر جا كه راه یا جا دارید. درگذشته هم افراد سرشناس به شهرها یا روستاها دعوت می شدند و طلبه هایی هم كه شهرت نداشتند خودشان می رفتند و مثلاً در ماه رمضان یا محرم می گفتند كه اگر طلبه یا منبری ندارید، من هستم و منبر می رفت، نماز می خواند، احكام می گفت، اخلاق می گفت. امام فرمودند كه وعاظ و طلاب از شب هشتم محرم حرفها [ی سیاسی و اجتماعی] را شروع بكنند و [در مورد] جریان ایالتی و ولایتی، تقسیم اراضی، بدحجابی  و بی حجابی هایی كه در همه جا داشت رسوخ می كرد، بدآموزی و ضد اسلام آموزی در فرهنگ ما كه شروع شده بود و كم كم می خواستند دین و مذهب را از مدارس و دانشگاهها بردارند و واقعاً هم می خواست اسلام زدایی صورت بگیرد، [صحبت كنند].
 آن وقت آن كسی كه زود می فهمید و درك می كرد، امام بود. آدم احساس می كرد امام خواب ندارد و شب و روز در كمین است كه ببیند چه صدایی بلند می شود و امام آن را بگیرد و محشر و معركه كند! و واقعاً هم معركه می كرد. ای كاش شماها بودید در آن زمان كه خفقان همه مغزها و زبانها را گرفته بود [و می-دیدید كه] امام چه می كرد! و ما هم عین پركاه جذب این آدم ربا می شدیم. امام واقعاً آدم ربا بود، جذب می كرد و جذاب بود. به قدری جدی و قاطع وارد مراحل می شد كه در فضایی كه ایشان داشت سخنرانی می-كرد، دیگر هیچكس نمی توانست به حالت عادی بایستد یا به حالت عادی نگاه كند [بلكه] یا وحشت زده نگاه می كرد و یا مبهوت و مجذوب می شد و یا اینكه همانجا كمر را می بست برای فریاد. 
در آخرین سخنرانی [سال] چهل و دو قبل از محرم و صفر ایشان در همین مسجد اعظم، ما هم بودیم. بنده یادم می آید آمدم به تهران و به خیابان غیاثی و محله شهباز آن روز و در دهه عاشورا در منزلها و مسجدها منبر رفتم. طبق دستور امام ما از شب هشتم شروع كردیم به فریاد زدن و شب نهم و شب دهم. به من گفتند كه افراد مشكوكی اطراف محلهای منبر شما رفت و آمد می كنند، من دو شب به صورت مخفیانه زندگی می كردم و ساعتهای رفت و آمدم را تغییر می دادم. تحت تعقیب بودم. به دنبال حرفهای امام و علیه دستگاه و علیه مصوبات ضد اسلام مجلس، به مردم توجه می دادیم و آنها را آگاه می كردیم كه الآن وضع اینطور شده و ما در چنین شرایط و بستری قرار گرفتیم. نوعاً ما حامل و ناقل حرفهای امام بودیم. می دانید كه آن وقت رسانه ای در اختیار امام نبود، فوقش حرفهای امام به صورت نوار صدا پخش می شد. حالا آن روز چقدر می شد كه نوار تكثیر شود یا مثلاً اطلاعیه كه می شد در یك برگ كه تكثیر می شد. صدا و سیما و روزنامه و مجله كه نداشتند. این بود كه ما منبری ها، طلاب و فضلای حوزه، رسانه امام بودیم. تا اینكه صبح روز دوازده محرم سال چهل و دو به قول یكی از همشهری ها كه یك دهه در آنجا منبر داشتم، مستمعینی كه از نقاط مختلف می آمدند پای منبرها در آن مجلس، می گفتند كه بازار شلوغ بود و منزل آیت ا... بهبهانی هم شلوغ است، آقای فلسفی ـ رحمت ا... علیه ـ بناست آنجا منبر برود و شنیده ایم كه دیشب امام را دستگیر كرده اند. خوب این برای ما دیوانه كننده بود كه امام را بگیرند. ما هم همین مطلب را روی منبر گفتیم و همراه دو نفر از دوستان همكار آمدیم تا جریان بازار را بفهمیم. [رفتیم به] مسجد سرپونك، مسجد آیت ا... بهبهانی ـ از علمای سیاستمدار آن روز ـ آن روز هم روز موج [و اوج منبرهای] مرحوم آقای فلسفی در كشور بود. ما آمدیم توی خیابان كه یك وسیله ای بگیریم و به سمت بازار برویم. ما سه نفر صلاح دیدیم كه خیابان را ببندیم. اوایل صبح بود كه كسبه داشتند مغازه های كنار خیابان را باز می كردند. ما سه نفر در خط سفید وسط خیابان ردیف شدیم. خوب، جوان هم بودیم، فریاد می زدیم یا مرگ یا خمینی، كسبه ببینید آقای خمینی را گرفتند؛ حالا زمان شلوغی است و پاسبانها خیابانها را پر كردند. خوب، كسبه هم می بستند و به دنبال ما می آمدند. بعد از نیم ساعت، سه ربع كه ما این كار را كردیم و طی راه را كردیم و به اصطلاح خیابان را بستیم، یك ماشین پر از پلیس رسید و ما سه نفر را پرت كردند بالای كامیون پلیس. ولی برای ما مهم نبود. ما را تا شب در كلانتری محل نگه داشتند. مردم كلانتری را محاصره كرده بودند و آنجا را سنگ باران می كردند. پلیسها هم در مخفیگاهها با مردم مبارزه می كردند. شب كه شد ما را دست بسته همان شب شانزدهم خرداد با كامیون از میدان خراسان آوردند و یك جایی پیاده مان كردند. دست هر كداممان هم به دست یك پلیس بسته بود و تا دوازده و یك و نیم شب از ما عكسبرداری و انگشت نگاری كردند امّا با سیلی های عجیب و غریب . . . . 
ساعت یك و نیم شب ما را به جای تاریكی بردند. ما آرام آرام وارد شدیم. من دیدم كسانی خوابیده اند، آرام رفتم و دیدم آقای فلسفی است كه خوابیده و كنارش آیت ا... مطهری، آیت ا... مكارم شیرازی [قطع]. ما دیگر برنامه درس و سخنرانی گذاشتیم. زندان موقت شهربانی ـ كنار كمیته مشترك شهربانی و ساواك ـ بود. فهمیدیم كه امام را گرفتند و آوردند به زندان قصر ـ با همان وضعی كه می دانید كه امام چطور آنها را تسلّی و تسكین می داد ـ و بعد در محله كنار زندان قصر. 
ما، این جمعی كه در زندان موقت شهربانی بودیم، چهل روز در زندان بودیم، از شب شانزده خرداد تا چهل روز.