مصاحبه با دکتر احمد بهشتی


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۰:۵۳:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۱:۱۶:۴
مصاحبه با دکتر احمد بهشتی

 بخشی از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران با آقای دكتر احمد بهشتی 
جلسه دوم، در تاریخ: 80/7/25 ، شماره ردیف مصاحبه: 571، مصاحبه كننده: فاطمه نورائی نژاد


ـ از همان زمانی كه در شیراز بودم، فعالیت تبلیغی و منبر را شروع كردم. ابتدا هم در همان روستای زادگاه خودم (روستایی است به نام میان ده فسا كه بعد در آغاز پیروزی انقلاب به نام اسلام آباد نام گذاری شد.) و اطراف و مقداری هم در بخشی از بخشهای شهرستان جهرم (مخصوصاً مركز آن بخش به نام قطب آباد) این كار را همینطور در ایام تبلیغی ادامه دادم. 
ـ حدوداً چند ساله بودید؟ 
ـ بله، آن موقع... [ناتمام] ظاهراً از سال 35 و 36 من برنامه تبلیغ و منبر را شروع كردم، [البته] در آن منطقه خودمان و منطقه ای از جهرم به نام بخش كردیان و روستاهای آنجا و مخصوصاً مركز بخش و بعد هم كم كم به شهرها مسافرت كردم. یكی از شهرهایی كه در اولین سالهای تبلیغی به آنجا رفتم، كازرون بود. بعد شهر دیگری در فارس هست كه آن وقت می گفتند اردكان و حالا سپیدان نامیده می شود. آنجا دو ماه متوالی مشغول منبر و تبلیغ بودم و مردم هم علاقه خوبی نشان می دادند. بعد كه به قم آمدم، كم كم به شهرهای بزرگ تر نیز رفتم.  
ـ تا پیش از رفتن به قم، موضوعاتی كه بر منبر مطرح می كردید، بیشتر مسائل مذهبی بودند؟ 
ـ بله، آن موقع بیشتر موضوعات مذهبی بود و البته انتقادی هم بود، منتها بیشتر انقاد از اوضاع اخلاقی خود مردم و گرفتاری های خود مردم [بود]. بعد كه در سال 38 به قم آمدم، خوب این برنامه را هم ادامه دادم و در سال 41 به آبادان رفتم. سال 42 كه واقعه 15 خرداد اتفاق افتاد، من تقریباً تا نیمه محرم در تهران و مشغول امتحان دانشكده بودم، ولی خوب شاهد تظاهرات وسیع مردم در تهران بودم. مخصوصاً روز عاشورا و روز یازدهم و دوازدهم كه قضیه پانزده خرداد اتفاق افتاد و كشتار زیادی در تهران شد. یادم هست كه در روز عاشورا من رفته بوم به این مدرسه عالی شهید مطهری كه آن وقت اسمش سپهسالار [بود]. از مدرسه آمدم بیرون و دیدم یك جمعیت خیلی عظیمی ـ همه جوان ـ از سمت بازار به طرف بهارستان و به طرف دانشگاه آمدند. خیلی ادامه داشت و هرچه من ایستادم، تمام نشد. هر كدام از اینها یك چوبی دستشان بود كه روی آن چوب عكس امام نصب شده بود. همه هم سیاه پوش بودند. شعارشان هم این بود «خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو، بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو» بعد اینها رفتند به طرف دانشگاه. آن روز، روز عاشورا بود كه بعدش هم دیگر روز دوازدهم و جریان كشتار عمومی مردم از طرف رژیم انجام شد. آن روزها من تهران بودم، ولی خوب سخت گرفتار امتحاناتم بودم. امتحاناتم كه تمام شد، برگشتم قم و از قم هم رفتم آبادان. آنجا دیگر سعی كردم كه پرچمدار انقلاب باشم.