مصاحبه با استاد عباس سحاب «پدر علم جغرافیایی ایران»


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۱۰ - ۹:۵۹:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۱۰ - ۱۰:۴۳:۱۵
مصاحبه با استاد عباس سحاب «پدر علم جغرافیایی ایران»

بخشي از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران با استاد عباس سحاب " پدر علم جغرافیای ایران "در تاريخ1375/02/01

 

ـ جناب استاد عباس سحاب، از طرف خودم و سازمان اسناد از شما تشكر مي   كنم كه وقت خودتان را در اختيار ما قرار داديد تا مصاحبه   اي با شما داشته باشيم.

 

براي آشنايي بيشتر با شما، بهتر مي   دانم كه از بيوگرافي شما شروع كنيم، در رابطه با سال تولد، محل تولد، والدين و ميزان تحصيلات خودتان براي ما بفرمائيد.

ـ تولد من روز سوم دي ماه سال 1300 شمسي است كه الان درست 75 سال مي   شود و اگر با كم و زياد آن حساب كنيد به 76 سال هم مي   رسد. تولد من در قريه فم از محال تفرش بود كه دهات متعدد داشت كه فم و كبودان [از آن دسته هستند]. اسامي آنها زياد بود. يكي از ويژگي   هاي خانوادگي ما [اين بود كه] جشن تولد من براي خانواده مهم بود، [زيرا] بعد از 9 تا دختر به دنيا آمدم و ديگر دنباله آن هم دختر بود و يگانه فرد مذكور خانواده من بودم. اغلب هم پدرم ناراضي بود و مي   گفت كه تو بايد خيلي بيشتر از اينها ... ولي خوب جواني بود و [آنطور] كه بايد و شايد به حرفهاي ايشان گوش نمي   داديم. پدر من آن موقع در نهاوند رئيس فرهنگ بود كه آن وقت معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه مي   گفتند. وقتي خبر تولد من به گوش ايشان مي   رسد ـ در نهاوند بود كه زمستان خيلي سردي هم داشت ـ با اسب راه درازي را مي   آيد تا به اصطلاح اين تازه رسيده را [ببيند].

درست در همسايگي ما، آخوند مكتب   دار تفرش [منزل داشت. در آن زمان] جز دارالفنون مدارس جديدي [نبوده و همه يك] نيمچه مكتب بودند. همسايه ما آخوند ملاحسين، هم معلم پدرم بود و هم معلم من، منتها مردي بسيار بداخلاق و يك مقداري تند بود. حدود 6 شبانه روز طول مي   كشد كه ايشان از نهاوند با اسب به تفرش بيايند. همان موقع هم كه ايشان تشريف آوردند، تراخم شديدي [شايع شده بود] كه اغلب اطفال آن [محدوده] به آن مبتلا بودند كه با خش خش صداي كاغذ چشممان باز شده بود و من در مقابل عظمت روح و زحمات آن مرد برزگوار كه پدر من بود، خودم را بسيار بدهكار مي   دانم و اگر موسسه سحاب بعد از سالها يك مختصر توفيقي داشته، [مديون زحمات ايشان است]. من هدفم خيلي بالاتر از اين حرفها بود كه 170 تا نقشه منتشر كنم. ما خيلي كارها مي   خواستيم بكنيم و بعضي از آنها را هم كرديم و تو سري خورديم.

پدرم سركارشان رفت و ما هم در همسايگي [به منزل] آخوند ملاحسين مي   رفتيم و مستمع آزاد آنجا مي   نشستيم و گوش مي   داديم. من در 4 سالگي قرآن و يك مقداري عم   جزء را از حفظ بودم. پدرم بعد از يكي، دو سال كه به تهران منتقل شد، علاقمند شد كه من و خواهرم را كه حالا به رحمت خدا رفته ـ به تهران بياورد. [ايشان اين كار را كرد] و در بازارچه قوام   الدوله اتاق گرفت و من و پدر و خواهرم در آنجا زندگي مي   كرديم.

يك واقعه   اي در زندگي من رخ داد كه به ظاهر خيلي كوچك است، ولي آن خشت اوليه [را بنا نهاد و] سرنوشت مرا تعيين كرد. روزيكه ما را كلاس سوم ابتدايي بردند، معلم كلاس سوم شيخ حسن بود. او گفت بچه   ها فردا از شما يك نقشه ايران مي   خواهم كه بكشيد. پدر من از مسئله نقشه سرخوردگي شديدي پيدا كرده بود. اتفاقاً پريروز [كتابها را كه] به هم مي   زدم، كتابش را ديدم و يك مقداري از ترجمه آن را هم داريم. سفرنامه   اي بود به متن انگليسي، اينها هم خودش داستان زندگي [است كه] من مي   خواهم بگويم. چيزهايي كه مي   توانم بگويم خيلي طول مي   كشد، ولي به هر حال سعي مي   كنم كه فشرده   تر باشد. پدر من اين كتاب را ترجمه كرده بود مي   خواست با تصاوير و نقشه   هايش چاپ شود ـ براي تهيه نقشه اين كتاب، مرحوم سحاب خيلي تلاش كرد ـ ولي موفق نشد. آن موقع پدرم با مرحوم دهخدا [نزد] مرحوم بغايري رفت و گفت مي   خواهم اين كتاب را چاپ كنم، نقشه   هايش را شما بدهيد. گفتند هزار تومان. خوب ما هزار تا غاز هم نداشتيم [چه برسد به هزار تومان].

 

ـ ببخشيد استاد اين كتابي كه شما الان فرموديد كه پدرتان ترجمه كردند، چه نام داشت؟

كارپونتيه يا كارپنتز و اين كتاب به متن انگليسي است. پدرم علوم مقدمات، علوم ديني، مقدمات زبان فرانسه و مسائل ديگر را در تفرش [فرا گرفته بود] كه داستانش را عرض كردم [كه اگر بخواهم توضيح دهم] خودش شاهنامه است.

معلم گفت كه فردا صبح يك نقشه ايران را بكشيد و بياوريد. من به پدرم گفتم، [او] گفت "خفه شو! پدرم را درآوردند، اعصابم را خرد كردند، من از نقشه [خاطره بد] دارم." ما هم نكشيديم و صبح سركلاس رفتيم. [نقشه   هاي] همه را كه نگاه كردم، ديدم كه [اسم اين   ها را نمي   شود نقشه گذاشت، [فقط] چها رتا خط كشيدند. معلم وقتي به من رسيد گفت: نقشة تو كو؟ گفتم: من نكشيدم. گفت: تو غلط كردي و يك كشيده محكم به من زد. گفتم: براي چي به من كتك مي   زني؟ (حالا تازه پدر مرا مي   شناختند و احترام مي   گذاشتند.) [گفتم:] اگر اين ‍]چيزي] كه اينها كشيده   اند [نقشه است]، من خيلي بهتر از اينها مي   توانم. آمدم و در خانه يك چيز قشنگي درست كردم و بردم. [معلم گفت:] اين را خودت نكشيدي و يك كشيده ديگر [به من زد.] گفتم: خوب، امتحانش مجاني است، يك نقشه از هرجايي [كه باشد مي   كشم.] گفت: نقشة اروپا را بكش. ما هم كشيديم و او خيلي پشيمان و ناراحت شد. [اين در حالي بود كه] اعصاب ما را هم خرد كرده بود. اين خشت اولي بود كه به اصطلاح ما را وادار كرد. بعد آمد مرا بوسيد و خيلي اظهار شرمندگي كرد و [من هم] داستان را برايش شرح دادم.

 

شماره رديف مصاحبه : 180

مصاحبه كننده : كبري مقيمي