مصاحبه با مرحوم استاد نورالدين رضوي سروستانی « موسیقی دان و خواننده »


تاریخ انتشار: ۱۳۹۷/۱۰/۱۰ - ۹:۴۶:۰
آخرین تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷/۱۰/۱۰ - ۱۰:۴۴:۴۰
مصاحبه با مرحوم استاد نورالدين رضوي سروستانی « موسیقی دان و خواننده »

بخشي از مصاحبه سازمان اسناد و كتابخانه ملی ايران با مرحوم استاد نورالدين رضوی سروستانی در تاریخ 1374/10/13

 

ـ جناب استاد، از طرف سازمان خيلي از شما تشكر مي  كنم كه وقت گرانبهايتان را به اين كار اختصاص دادي. اگر اجازه بفرمائيد با زندگينامه شما شروع كنيم كه چه سالي و در كجا متولد شديد و اصولاً زمينه هاي مناسب گرايش شما به اين رشته هنري چه بود؟

ـ اولاً خيلي ممنون و متشكرم كه ما را قابل دانستيد و از اين حقير كوچك خواستيد كه تقريباً يك زندگينامه [از خودش بگويد.] بنده در سال 1314 در قصبه سروستان (آن زمان بصورت قصبه بود) متولد شدم. پدرم شغل سنگ  تراشي داشت و گاهي هم چاوش خواني مي  كرد. نمي  دانم شما اطلاعاتي در اين زمينه داريد [يا نه]؟ مختصري خدمتتان عرض مي كنم. كساني كه آنزمان قصد زيارت عتبات داشتند، به منزل پدر مي  آمدند و ايشان را دعوت مي  كردند و يك اسب يا قاطري را با لباسها و ناقوسهاي بزرگ پر سر و صدا آذين بندي مي كردند و ايشان با يك علم (هميشه ما داشتيم و در منزل بود) سوار بر اسب يا قاطر مي  شدند و بنام شخصي كه ايشان را دعوت كرده بود و قصد زيارت داشت، در كوچه  هاي سروستان به راه مي  افتادند و شروع به چاوش خواني مي كردند. اين شايد در حدود پنج، شش يا ده روز طول مي  كشد و تا روز انتها، يك نفر به حدود شصت، هفتاد نفر مي  رسيد كه يك قافله و گروهي مي  شدند و با همان حيواناتي كه خدمتتان عرض كردم، مسافتهاي طولاني را طي مي  كردند و مي رفتند زيارت مي  كردند. به هر حال چيز بسيار زيبا و ديدني بود. آنزمان يادم هست كه گاهي پدر ما را پشت سر خودشان روي آن حيوان سوار مي  كردند و خيلي لذت مي  بردم و در آن موقع چهارساله بودم. صداي پدر با زنگها و ناقوسهايي كه به گردن اين حيوانات بسته شده بود، يك آهنگ بسيار دلنشين و زيبائي در آن كوچه ها مي پيچاند كه من مي  ديدم پيرمردهايي كه از نظر مالي يا مسائل سني وسعشان نمي  رسد، مي  نشستند زار زار گريه مي  كردند و من در همان سن و سال احساس مي  كردم كه وقتي اين [قافله] توي كوچه  ها راه مي افتد، هر دلي را براي زيارت بر كنده مي  كند. يك چيز ديدني و خوبي بود. اگر مي  شد بصورت فيلم در مي  آوردند، خيلي ديدني بود.

ـ محتواي [آن] چه بود و چه مي  خواندند؟ اصلاً چاوشي [خواني] چيست؟

ـ ابياتي مي خواندند، مثلاً يك چيزي كه يادم هست «هر كه دارد هوس كرببلا بسم الله» [بود] و از اين چيزها. تقريباً حالت چهارگاه ( در دستگاه چهارگاه بود) و حماسي مانند بود. به هر حال اين يكي از كارهاي پدر بود. كار ديگري هم داشتند كه گنگو مي زدند. وقتي چيني مي شكست، وسايلي داشتند و چيني  ها را بغل همديگر مي چسباندند و به وسيله سيمهايي كه به آن گنگو مي  گفتند، وصل مي  كردند. اينهايي كه خدمتتان عرض مي  كنم، يك زمينه اي است كه بعدها به اين مسئله برسيم كه كجا و چگونه به موسيقي عشق پيدا كردم. دقيق يادم نيست، ولي پنج سال يا پنج سال و خرده  اي [داشتم] كه پدر فوت كرد و من مادر و برادرم سه نفري مانديم و خيلي سخت و فقيرانه زندگي مي كرديم. به هر حال در زماني كه پدر حيات داشت و من چهار سال و خرده  اي [داشتم]، نمي  دانم چي باعث شده بود كه من [در آن سن] استنباطم از موسيقي اين باشد. وقتي پدر گندمي را مي  خريد، مادر گندم را پاك مي كرد و يك دستيابي در منزل داشتيم كه اين گندمها را آرد مي  كرد و به وسيله غربال كه بافته شده و تارتار بود، [الك مي كرد]. گاهي تارهايي كه وسط غربال براي الك آرد بود، پاره مي  شد و كمانه آن مي ماند. گاهي كمانه را يك جايي آويزان مي  كردند و من مي  رفتم آن كمانه  ها را كه ديگر قابل استفاده نبود و سيمهايي [گنگو] كه پدر براي چيني  ها [داشت]، برمي داشتم. يادم هست براي اولين بار دو تا از آن تارهاي سيم برداشتم و به [دو طرف] كمانه غربال وصل كردم. هر كاري مي  كردم، از دو تا صداي خوبي درنمي آمد. يكي را كه سفت مي كردم، [ديگري] شل مي شد. بعد با عقل چهارسالگي آمدم بصورت بعلاوه از اين [طرف] به آن [طرف] سيمها را به اين غربال وصل كردم و دو تا چوب هم برداشتم به اين زدم تا يك مقداري صداي آن [بهتر شد.] خوب آن موقع راديو نبود، اگر هم بود در قصبه سروستان نبود. نه راديو نه گرام و [اين طور نبود] كه من يك چيزي شنيده يا ديده [باشم] و بروم آن را درست كنم كه صدايش يك طنيني داشته باشد و طنين آن مرا سر ذوق بياورد. پدرم گفت: اين چيه؟ چكار مي كني؟ همچنين با تعجب و حيرت گاهي نگاه به من كرد و گاهي با مادر صحبت مي كرد. يعني اين كارها چيه؟! منظور [اين است كه] اين چاشني از ابتدا در وجود همه بوده و خداوند عنايت كرده و واقعاً مسائل و انديشه هايي در ذهن و فكر ما از بدو [كودكي] ناخودآگاه بود. به هر حال پدر فوت كرد و ما كم كم با شفقت و رياضت و زحمت مادر بزرگ شديم تا سن هفت سالگي كه يادم هست آن موقع كسي بنام كربلائي اسماعيل بود كه در ماه محرم و صفر در تعزيه شركت مي  كرد و شبيه  خواني حضرت امام حسين را داشت. صداي خوبي داشت و مغازه پارچه فروشي هم داشت. وقتي من به مدرسه رفتم، حالا چه جوري متوجه شده بودند[نمي  دانم]، ولي [مدير] به من مي گفت كه بايد سر صف نماز بيائي و اقامه و اذان بگوئي. من هم بلد نبودم و يك چيزي ادا مي كردم تا اينكه معلم آن مدرسه مرا به كربلائي اسماعيل معرفي كرد كه سروستاني  ها به او كل اسمال مي  گفتند. من چند جلسه در خدمت آن بزرگوار بودم تا اذان را به خوبي به من ياد داد و براي اينكه مرا تشويق بكند و سر ذوق بياورد، گاهي از پيتهاي خرما كه كنار پارچه  ها داشت، خرما در بشقاب مي  گذاشت و به من تعارف مي كرد و من هم بچه بودم و همة خرماها را مي خوردم و بعد هم شروع به تمرين مي كردم. كم كم رسيدم به كلاس دوم و سوم و ... ديگر براي قرآن خواندن سر صف هم از من خواسته مي  شد كه ابتداي روز كه اول ساعت كلاسها بود، بخوانم.

شماره رديف مصاحبه :167

مصاحبه كننده : شفيقه نيك نفس