نقاشیهای كودكی من
یاد کودکی
نقاشیهای كودكی من/ گزیده مصاحبه با قباد شیوا
مصاحبه كننده: امیرحسین قوچی بیگتاریخ مصاحبه : 13 خرداد 1386
..........خاطره دیگرم این است كه در دبیرستان جثهام بسیاركوچك بود. در حالی كه در دبیرستان اكثر دانشآموزان بزرگ جثه هستند. یكی از مشكلات من این بود كه مرحوم خدیجهخانم [همسر پدرم] صبح موقع رفتن به مدرسه جیب من را از مویز و كشمش پر میكرد و همكلاسیهای من كه میدانستند جیبم پر از مویز وكشمش است، من را زمین میزدند و كشمشها را برمیداشتند. من هم نمیتوانستم ازحق خودم دفاع كنم؛ تا اینكه روزی راهش را پیدا كردم. به این صورت كه قبل از اینكه وارد دبیرستان شوم، جیبهایم را خالی میكردم و كشمشها و مویزها را زیر قلوه سنگ پنهان میكردم. بعد وقتی من را میگشتند، چیزی پیدا نمیكردند. بعد از یك ساعت میرفتم سراغ كشمشها و مویزها و آنها را بر میداشتم و میخوردم. اما مسئلهای كه در دبیرستان برایم اتفاق بسیار مهمی بود، این بود كه من حتی تا اواخر دبیرستان، نقاشیهای كودكانة زیادی میكشیدم. پدرم گاهی پروندههایی را برای كار از ادارة ثبت به منزل میآورد و كاغذهای اضافیاش را به من میداد و من هم پشت كاغذهای اضافی با مداد رنگی نقاشی میكشیدم. به این صورت نقاشی را ادامه دادم، همة بچهها نقاشی میكشند اما من آن را رها نكردم و ادامه دادم. در دوران دبیرستان درسی به اسم كاردستی داشتیم كه هفتهای دو ساعت بود. معلم كاردستی ما هم مرحوم سیفالله گلپریان پدر آقای شهرام گلپریان بودند.
چون اغلب اوقات در دنیای خودم نقاشی میكردم، گاهی كه جایی عكس قشنگی میدیدم، آن را به خانه میآوردم و بر روی یك فیبر پودری كپی میكردم و بعد آن را نقاشی میكردم. برادر بزرگ ناتنی من، امیر، آن زمان در بیمارستان آمریكاییها درهمدان، پزشك رادیولوژیست بود. در ایام كریسمس از كشورهای دیگر برای ایشان كارتهای تبریك میفرستادند. روزی من یكی از این كارتها را در طاقچة منزل مادرم دیدم، منظرهای زیبا بودكه آرزو داشتم مال من بود تا بتوانم از روی آن كپی بكشم. سرانجام كاری را كه نباید انجام دادم، كارت را از طاقچه دزدیدم و با فیبر و قلم یك كپی از آن كشیدم. آن زمان در كلاس كاردستی، دانش آموزان یا با جعبه گز چیزی میساختند، یا برج ایفل را با تخته سهلا میساختند و یا شتر و كاروان تهیه میكردند. معلم ما آقای گلپریان یكی یكی كاردستیها را دید تا اینكه اسم من را آورد. من مثل دیگران كاردستی آماده نكرده بودم، پس با ترس و لرز همان منظره را كه روی فیبر نقاشی كرده بودم و در جیبم گذاشته بودم، در آوردم و نشان دادم. با خودم فكر میكردم الان آقای گلپریان یك سیلی به من میزند، امّا در عین ناباوری دیدم كه به نقاشی نگاه كرد و پرسید: «این را تو كشیدی؟» گفتم: «بله» در این اندیشه بودم كه به خاطر اینكه برج ایفل را با تخته سهلا نبریدهام، الان من را از كلاس بیرون میاندازد امّا بر عكس از من پرسید: «از كجا یاد گرفتی؟» گفتم: «هیچ جا، در خانه، خودم كشیدهام.» یك نمرة بیست به من داد و آنقدر من را خوشحال كرد كه خودم را هنرمند معروفی فرض میكردم. همان برخورد آقای گلپریان من را تا امروز به این موفقیت رسانده است كه شاید میتوانست با یك سیلی و یك نمرة صفر، زندگی من را طور دیگری رقم زند.