چگونه نوازنده ویلن شدم
یاد کودکی
چگونه نوازنده ویلن شدم/گزیده مصاحبه با ناصر زرآبادی
چگونه نوازنده ویلن شدم
گزیده مصاحبه با ناصر زرآبادی
مصاحبه كننده: شفیقه نیكنفس
تاریخ مصاحبه:75/11/2
- جناب استاد زرآبادی، از طرف سازمان اسناد ملی ایران از شما فوقالعاده تشكر میكنم كه یك فرصت خیلی خیلی خوب را برای ضبط بخشی از تاریخ موسیقی معاصر ایران در اختیار این سازمان قرار دادید. اگر اجازه بفرمائید، مصاحبه را با شرح حال شما، شروع كنیم.
ـ من سال 1299 بدنیا آمدم، پدرم نظامی، یعنی افسر قزاقخانه بود. من را هم در مدرسهای به نام مدرسة هدایت گذاشتند. منزل ما هم دروازه باغ شاه بود، منزل عباس پاشاخان قفقازی. آنجا دروازه و خندق و ... بود. وقتی سربازها از باغ شاه بیرون میآمدند كه به خدمات صحرایی بروند، موزیك میزدند. من بیرونمیآمدم و همینجوری این موزیك را نگاه میكردم كه اینها چه جور میزنند و چه كار میكنند. یك روز پدرم آمد و گفت: «[چرا توی فكری]؟» گفتم: «هیچ چیز.» گفت: «چرا تو فكری!» گفتم: «من دلم میخواهد مدرسة موزیك بروم» گفت: «نه، نمیشود.»
بالاخره با التماس، من را مدرسة موزیك گذاشتند كه معلممان مرحوم حسین هنگآفرین - رئیس موزیك یكی از این قزاقخانهها- بود. من زیردست ایشان بودم و ایشان سه تار و ویلون خوبی میزد و به حسین خان «ر» معروف بود، چون هر وقت میخواست ویلون را كوك كند، میگفت: «ر» بده. اینكه من زیر دست ایشان بودم، ترومپت به من دادند و ترومپت میزدم و بعد از ترومپت، ویلون به من دادند. یك محمود ایروانی هم بود كه معاونایشان بود و خیلی خوب ویلون میزد. بعد همان محمود ایروانی رئیس كل موزیك شد. بعد یواش یواش، دیگر ویلن را یاد گرفتم.
یك روز ما با دوستانمان سرآب كرج رفته بودیم و نشسته بودیم، از سر چهارراه ولیعصر تا آب كرج بیابان برهوت بود. فقط یك جا بود كه به آن كافه بلدیه میگفتند و بعداً كافه شهرداری شد. دیگر دوروبرش، تمام تك تك، تا سه راه شاه، خانه بود. ما آنجا رفته و نشسته بودیم، تاریك بود؛ تفریحگاه كه نبود، مردم میآمدند و لب آب مینشستند. دیدم دو نفر آمدند و ایستادند و من هم داشتم مثلاً سازی را البته دست و پا شكسته میزدم.، مرحوم جهانپناه هم با من بود. او هم نشسته بود و میزد. بعد یكی از آنها در تاریكی گفت: «ویلون را بده ببینم.» ویلون را گرفت و زد. دیدیم بَهبَه! چقدر قشنگ ویلون میزند. كبریت زدیم كه صورت آنها را ببینیم، فوت كردند و خاموش كردند كه ما نبینیم. بالاخره التماس كردیم كه «شما كی هستید؟» یكی از آنها گفت: « من ابوالحسین صبا هستم، ایشان هم علیرضا خان چنگی، استاد سنتور و كمانچه.» خود صبا گفت كه «من یكی از نوچههای ایشان هستم.» بعد، علیرضا خان چنگی به من گفت كه قزاق كوچولو، آدرس بدهم و منزل ما بیا، منزل ما سرچشمه، كوچه میرزا محمود وزیر. من یك روز رفتم دیدم كه جلوی در سه، چهار تا آژان با كالسكه ایستاده اند. خواستم تو بروم، راهم ندادند. گفتم: «بابا! صاحب این منزل (حالا اسمش را هم نمیدانستم) گفته اینجا بیا.» علیرضا خان چنگی صدای مرا شنید و بیرون آمد و گفت: «ا، قزاق كوچولو آمدی؟» من رفتم دیدم كه یك سرهنگی نشسته و دارد ویلون میزند، ولی چه ویلونی! صبا پیش او هیچ است. زد و یك دقیقه با اینها نشست و چای خورد و رفت. من هم همین جور جلوی او خبردار ایستاده بودم. پرسیدم:« ایشان كیست؟» گفتند: «ركنالدین خان مختاری، استاد ویلون». هنوز سرهنگ بود و سرتیپ و سرپاس نشده بود. گفتند كه «گاهی اینجا میآید و دور هم مینشینیم و با صبا و ... سازی میزند.» گاهی مواقع، قمر هم اینجا میآید، ولی من قمر را آنجا ندیدم. من هر وقت میرفتم، دیگر اینها نشسته بودند ولی قمر نبود، قمر همیشه میهمانی بود. از آن به بعد میرفتم و همان ردیفهای علیرضا خان چنگی و ابوالحسن خان صبا را یاد میگرفتم. آنوقت رسم نبود به فامیلی صدا بزنند مثلاً به من ناصرخان میگفتند یا ابوالحسن خان، علیرضاخان. دیگر صبا و زرآبادی و ... اصلاً رسم نبود. اسم، خان یا بك میگفتند، مثلاً عباس بك. دیگر یواش یواش، من یك خرده ویلونی زدم و ترقی كردم.
یكی از روزها درسال 1320 و 21 یكی از این خانم ها از انجمن موسیقی ملی كه به سركردگی روحالله خالقی در دروازه شمیران باز شده بود، پیش من آمد و گفت: «ناصر زرآبادی شما هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «رادیو میآیی با من كار كنی؟» گفتم: «میآیم» گفت: «حقوقش خیلی كم است.» گفتم: «چقدر است؟» گفت: «70 تومان. » آنوقت 70 تومان كم پولی نبود.گفتم: «باشد میآیم، شما كی هستید؟» گفت:« من عزت روحبخش هستم.» بله ایشان عزت روحبخش بود كه خیلی خوب هم میخواند. بعد دیگر من با ایشان كار میكردم.