بازگشت

ترس و احترام

یاد کودکی

عنوان:
ترس و احترام
متن:

ترس و احترام

گزیده مصاحبه با آقای دكتر احمد صدر حاج سید جوادی

تاریح مصاحبه: 24 بهمن 1385

مصاحبه كننده: حسن محرابی


- شما بیشتر تحت تأثیر پدرتان بودید یا مادرتان؟

- واقعیت این است كه ما بسیار از پدرمان می‌ترسیدیم، بسیار! خوب یادم هست كه حتی برادر من كه كلاس 12 بود و به دبیرستان دارایی می‌رفت، در قزوین توی خیابان با یكی دو تا از رفقا  می‌رفت و هیچ متوجه نبودكه پدرم از عقب می‌آید. مثل اینكه برمی‌گردد با یكی از دوستانش صحبت بكندكه پدرم خودش را به او  می‌رساند و یك كشیدة بسیار آبداری زیر گوش او می‌زند. برادرم می‌گوید: «بابا چرا می‌زنی، من چكار كردم؟» پدرم می‌گوید: «تو چرا این‌جوری حركت كردی، چرا  این‌جور بین مردم رفتار كردی؟» .منظور اینكه بسیار بسیار می‌ترسیدیم.

 عرض كردم چون در قزوین كلاس دهم نبود، پدرم مرا پیش یك قوم و خویشمان كه درست توی خیابان چراغ برق در تهران جنب مسجد سراج‌الملك خانه‌ای داشت، آورد و در آنجا به عنوان پانسیون گذاشت. من مدرسة سرور در مخبرالدوله می‌رفتم كه تقریباً بهترین مدرسة تهران بود. واقعاً از ترس پدر و مادر در تمام مدتی كه در تهران تحصیل می‌كردیم، تخلف نكردیم و خدا را شكر می‌كنم. باید بگویم كه انصافاً تحت تأثیر تربیت پدر و مادر كه خیلی مراقب بودند و ما را خیلی تحت تأثیر قرار داده بودند، جرأت نمی‌‌‌كردیم كه در اینجا كار خلافی بكنیم كه فردا پدرمان چه خواهد كرد؟

- بیشتر به خاطر همان احترام و اُبهتی كه داشت، نه اینكه ضرب و شتمی بكند؟

- بله ترس واقعی بود و تنبیه می‌كرد و این تنبیه شوخی نبود، تنبیه شلاق بود و چوب داشت و این حرف‌ها. یادم می‌آید صبح موقعی كه چایی می‌خوردیم، من و برادرم پیش پدرم قرآن می‌خواندیم. در عین حالی كه مدرسه می‌رفتیم، صبح به صبح قبل از رفتن، موقع چایی قرآن می‌آورد و می‌خواندیم. یك روز جمله‌ای را برادرم خواند كه اشتباه خواند، چنان زد روی سرش (سرش پایین بود) كه دماغش روی قرآن خورد و خون آمد و خون روی قرآن ریخت كه عمة ما از -شهسوار آمده بود- گفت: «آقا روی قرآن خون ریختی این چه كاری است؟» گفت: «نه، این چرا غلط خواند!»

عصر كه از مدرسه برمی‌گشتیم، مجبور بودیم با یكی از دایی‌هایم كه به قزوین آمده بود و در منزل ما بود و تحصیل می‌كرد برویم مدرسه‌ی التفاتیه  و تصریف و همة كتاب‌های حوزوی را كه آقایان به نام مقدمات می‌خوانند، بخوانیم. دو سه تا استاد بودند كه خیلی مردمان خوبی هم بودند و قرآن را دوره می‌كردیم. غالب آقایان طلاب می‌آمدند دور حجره می‌نشستند و یكی از اساتید هم می‌نشست قرآن را مقابله می‌كرد. یكی به صدای بلند می‌خواند و همه نگاه می‌كردند. ما هم جزو آنها، هم درس می‌خواندیم، هم مقابله می‌كردیم. مثلاً دو سه ساعت توی مدرسه بودیم بعد به منزل برمی‌گشتیم.

 این مسئله درست است كه هم احترام بود و هم واقعاً یك ترسی داشتیم كه الان در بین اطفال وجود ندارد حالا یا خوب بود یا بد بود.